مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود میزند.
با خود گفت: باید نزدیکتر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که اینطور بیقراری میکند.
مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه میکند.
مرد بیابانی میگفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار میآمدی و هر حیوانی را که با تیر میزدم، با زرنگی و چالاکی برایم میآوردی. شبها هم نگهبان خانهام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمیترسیدم و با خیال راحت میخوابیدم... اشک مثل باران از چشمهای مرد بیابانی جاری بود.
او آنقدر سوزناک گریه میکرد که چشمهای مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
بعد در حالی که گرد و خاک را از لباسهای او میتکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا میکنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد میدهی.
سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد میگیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟
مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بیآب وعلف، از گرسنگی مرد...
مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسهی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت.
پرسید: میخواهی کمکت کنم و کیسهات را برایت بیاورم؟
مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را میآورم.
مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟
مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان.
مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم میکنی؟
مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابهجا میکرد گفت: چه میگویی مرد؟ من برای این نانها کلی پول دادهام. چطور میتوانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقهام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک میریزم!
مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت.
یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید.
خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری در می رفت و تالاپی آن طرف تر می افتاد، این صدای «تالاپ» به گوش آقافیل هندی می رسید.
روزی از روزها، فیل هندی نشسته بود زیر سایه درخت و استراحت می کرد. یک دفعه با گوش های جادویی اش صدای گریه شنید. گریه، گریه یک بچه آدمیزاد بود که از او کمک می خواست.
فیل هندی که خیلی هم مهربان بود، از جا بلند شد و گفت: باید بروم و ببینم چه بچه ای از کدام سر دنیا کمک می خواهد!
این را گفت و راه افتاد. اول رفت به طرف چپ دنیا. هرچه گشت بچه ای را ندید که جایی گیر افتاده باشد و از او کمک بخواهد.
بعد راه افتاد و رفت به طرف راست دنیا. آنجا هم خبری از بچه ای که گریه می کرد و کمک می خواست نبود.
بالا و پایین دنیا را هم رفت و برگشت. هیچ جا نشانی از آن بچه پیدا نکرد.
اما عجیب بود که صدای گریه بچه، یک ریز به گوش فیل هندی می رسید. بچه گریه می کرد و می گفت: «فیل هندی، کمکم کن!»
فیل هندی، خسته و ناامید برگشت به سرجای اولش توی جنگل های هندوستان، زیر سایه درخت نشست و با خودش گفت: «حتماً اشتباه می شنوم! معلوم است که دیگر پیر شده ام و جادوی گوش هایم را از دست داده ام!»
از این فکر، غمگین شد. آهی کشید و شروع کرد به گریه کردن. از بس که گریه کرد، آب از خرطومش راه افتاد. آن وقت یک اتفاق عجیب افتاد. از توی خرطوم او، پسربچه کوچولویی بیرون آمد و گفت:«ممنونم فیل هندی که کمکم کردی! کم کم داشتم خفه می شدم.»
بعد هم با دستمالش، خرطوم آقافیله را پاک کرد و رفت دنبال کارش. از این ماجرا، فیل هندی چند درس خیلی خوب گرفت:
درس اول این بود که: حواس جمع، بهتر از گوش جادویی است.
درس دوم این بود که: شنیدن صداهای نزدیک هم به اندازه شنیدن صداهای دور مهم است.
درس سوم این بود که: فیل هندی! این قدر به گوش های جادویی ات نناز!