کلاس چهارمی ها

اینجانب سعید س س دانش آموز کلاس چهارم دبستان شریعتی سبزوار این وبلاگ را برای ارتباط با دانش آموزان و دوستان خود ساخته ام.سپاس

کلاس چهارمی ها

اینجانب سعید س س دانش آموز کلاس چهارم دبستان شریعتی سبزوار این وبلاگ را برای ارتباط با دانش آموزان و دوستان خود ساخته ام.سپاس

داستان روباه و خروس

یک روز خروسی زیبا و خوش خط و خال و مثل اغلب خروسها خوش آواز به قصد گشت و گذاز و تماشای باغ و صحرا از خانه بیرون آمد و در اطراف دهکده به گردش پرداخت  همانطور که کنار جوی آب و چمنزارهای زیبا و پر گل قدم می زند ، از تماشای  زیبایی ها دلش به نشاط آمد و شروع کرد به آواز خواندن آن هم چه آوازی ! از قضا در آن نزدیکی ها روباهی حیله گر و مکار به دنبال شکار پرسه می زد . تا صدای خروس را شنید ‌،گوشهایش تیز شد و با سرعت به طرف محل صدا شروع به دویدن کرد . خروس که بارها مکر و حیلۀروباه را دیده و داستانهای بسیاری دربارۀ حیله گری های این حیوان شنیده بود ،‌به محض شنیدن صدای پای روباه ، خودش را به بالای دیواربلندی  رساند و همانجا منتظر نشست .

روباه نفس نفس زنان از راه رسید تا چشمش به خروس افتاد گفت :  سلام عرض کردم

خروس گفت : سلام به روی ماهت جناب روباه .

روباه گفت : اول اجازه بدهید نفس تازه کنم تا بعد .

و بعد از چند لحظه که نفسش تازه شد گفت : راستش نمی دانم چه بگویم واز کجا شروع کنم . آنقدر حرف برای گفتن دارم که اگر بخواهم  همه اش را بگویم سالها وقت می گیرد .

خروس سری تکان داد و گفت : عجب ! این همه حرف را از کجا آورده ای ؟

روباه گفت : همۀ‌حرفهایم دربارۀ توست ، دربارۀ زیبایی ، صدای خوش و خلاصه این همه حسنی است که خدا به تو داده و من از یک هزارم آن هم محروم هستم .

- شکسته نفسی می کنی جناب روباه . به جای همۀ اینها که گفتی ،‌خدا به تو . یک دنیا هوش و زیرکی داده که همۀ حیوانات آرزویش را دارند .

روباه آهی کشید و گفت : ای بابا ! من حاضرم تمام هوشم را بدهم و در عوض فقط یک دانگ از صدای خوش تو را داشته باشم . در مقابل زیبایی ،‌هوش به چه دردی می خورد ؟ تو نمی دانی وقتی صدای آوازت را از دور شنیدم ،‌چه حالی به من دست داد و چطور با عجله خودم را به اینجا رساندم تا تو را ببینم و به تو تبریک بگویم . خروس لبخندی زیرکانه زد و گفت : شما لطف دارید جناب روباه . ولی اینقدر ها هم که می فرمایید صدای من ارزش تعریف و تمجید ندارد .

روباه گفت : نه ، نه ، نه . این حرف را نزن . فقط من نیستم که چنین عقیده ای دربارۀ صدای تو دارم . همۀ جانوران این اطراف ، نظرشان همین است تقریباً هیچ حیوانی نیست که وقتی صدای خوش تو را می شنود ، بهت زده بر جایش میخکوب نشود .

روباه مکّار یک دفعه مکثی کرد و گفت : راستی چرا آن بالا نشسته ای ؟ چرا نمی آیی پایین تا چند کلمه درد دل کنیم ؟ خروس لبخندی زد و گفت : همین جا راحتم ، شما حرفت را بزن . اخر این طوری که نمی شود ! حالا هم که سعادتی نصیب من شد تا چند لحظه ای از مصاحبت تو لذت ببرم ، تو آن بالا ناراحت بنشینی و من هم مجبور باشم برای حرف زدن دائماً فریاد بکشم ! بیا پایین تا با هم کنار جویی بنشینیم و چند کلمه حرف بزنیم . خروس گفت : بالا و پایینش فرقی نمی کند . شما خودت را ناراحت نکن . من از همین جا هم صدایت را می شنوم . روباه گقت : نکند از من می ترسی ؟ خروس با طعنه گفت :
پناه بر خدا چه حرفها می زنی ! مگر تا به حال شنیده ای که یک روباه به یک خروس صدمه ای بزند که حالا من ازتو بترسم ؟ روباه گفت :

طعنه نزن ! غلط نکنم تو هنوز هم تحت تأثیر حرفهایی که از این و آن شنیده ای ،‌از من وحشت داری ، البته من این را قبول دارم که در گذشته ، بعضی از روباه ها مزاحم بعضی از خروس ها می شدند ، اما حالا دیگر وضع فرق کرده . شاید تو هنوز خبرهای جدید را نشیده ای ! خروس گفت : منظورت کدام خبرهاست ؟

روباه با زبان بازی گفت :همین ! پس خبر ها را نشنیده ای که خیال می کنی هنوز اوضاع مثل سابق است ، و گرنه این احتیاط کاری ها را نمی کردی .

خروس گفت :  حالا بگو ببینم از کدام خبر حرف می زنی؟ روباه گفت : ماجرا از این قرار است که چند روزپیش ،‌سلطان وحوش دستور داد همه جا جار بزنند که از این به بعد هیچ حیوانی حق ندارد به حیوان دیگری صدمه ای بزند یا حتی کوچکترین مزاحمتی برای او ایجاد کند ،‌و دستور اکید صادر کرده که تمام حیوانات از ریز و درشت گرفته تا وحشی و اهلی همه و همه در صلح و صفا با هم زندگی کنند و همدیگر را مثل جان شیرین دوست بدارند و مواظب باشند که در اثر سهل انگاری یکی ،‌خار به پای دیگری نرود . خروس که نزدیک بود از شنیدن این  دروغ بزرگ ، شاخ در بیاورد به زحمت جلوی خندۀ خودش را گرفت و گفت:

جل الخالق ! این دیگر از آن خبرهاست ! روباه با چرب زبانی ادامه داد که : می دانم که باورت نمی شود البته حق هم داری . خود من هم وقتی برای اولین بار این خبر را شنیدم ، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم . ولی وقتی از چند نفر پرس و جو کردم ،‌دیدم حقیقت دارد حتی شنیدم که دیروز سلطان وحوش یک گربه را فقط به خاطر این که یک نگاه چپ به یک موش انداخته بود محاکمه کرده و از شهر بیرون انداخته .

خروس که از همان لحظه اول می دانست همه حرف های روباه دروغ است ، در حالی که در دل به روباه می خندید پرسید:
خوب ، حالا گیریم که این حرف حقیقت داشته باشد در این صورت بگو ببینم ، از این به بعد روباه ها و شغال ها و گرگ ها و حتی خود سلطان و حوش چه طور می خواهند شکم خودشان را سیر کنند؟
روباه که فکر اینجایش را نکرده بود من و من کنان گفت: این را دیگر نمی دانم خوب وقتی سلطان وحوش یک دستوری می دهد ، حتما فکر همه جایش را کرده. شاید خیال دارد دستور بدهد غذای حیوانات را از شهر های دیگر و جنگل های دیگر وارد کنند . شاید هم فکر دیگری کرده است . این را می شود از خودش پرسید . به هر حال این دستوری است که او صادر کرده و همه مجبور به اطاعت از آن هستند . خروس که دید با حرف زدن،‌ حریف روباه حقه باز نمی شود ، کمی فکر کرد و بعد در حالی که وانمود می کرد از دور کسی را می بیند که به انها نزدیک می شود ، گفت :

من که با حرف های تو قانع شدم و فکر می کنم که راست می گویی . از قضا یک نفر هم دارد به این طرف می اید حالا می توانیم از او هم بپرسیم تا کاملا مطمئن بشویم .                                
روباه از شنیدن این حرف یکه ای خورد و پرسید : چه کسی دارد به این طرف می اید ؟

خروس گفت : درست نمی بینم ولی فکر می کنم یک سگ است . سگ ها خیلی این طرف و ان طرف می روند اگر چنین خبری در کار باشد انها قبل از همه مطلع می شوند حالا که فکرش را می کنم ،‌می بینم اگر این خبر حقیقت داشته باشد ، زندگی خیلی شیرین می شود . آن وقت دیگر هیچ حیوانی از حیوان دیگر نمی ترسد و همۀ‌حیوانات در کمال اسایش و صلح و صفا در کنار هم زندگی می کنند واقعاً که خوب است .

روباه با شنیدن اسم سگ ، زنگ از صورتش پرید و بدنش شروع کرد به لرزیدن و گفت :

راست می گویی ؟ واقعاً یک سگ دارد می آید ؟

خروس گفت :‌بله ، حالا دیگر به وضوح می بینمش . الان می رسد خیالمان را راحت می کند .

روباه وحشت زده گفت : ای دادو بی داد این که خیلی بد شد . اگرخدای نکرده خبر را نشنیده باشد ممکن است با دیدن من ، مثل گذشته ها به من حمله کند خروس گفت :‌ این چه حرفی است که می زنی ؟‌اگر چنین دستوری صادر شده باشد معمولا سگ ها اولین حیواناتی هستند که از ان با خبر می شوند . نگران نباش . روباه که حسابی کلافه شده بود گفت : - نگران نباش یعنی چه ؟ حالا آمدیم و خبر نداشت ؟ آ ن وقت من چه خاکی به سرم بریزم ؟ خروس در حالی که سعی میکرد جلوی خنده خودش را بگیرد گفت :‌در آن صورت من هم شهادت می دهم که این خبر را شنیده ام روباه گفت :  تو هم چه حرفها می زنی ! از کجا معلوم است که حرف تو را باور کند . اصلا تا به حال کی شنیده که سگ ها حرف خروس ها را باور کنند ؟ خروس گفت : عجب ! تو که این حرف را می زنی ، چطور انتظار داری یک خروس حرف یک روباه را باور کند ؟ روباه که می خواست هر چه زودتر  جانش را از مهلکه  در ببرد با عصبانیت گفت:

باور می کنی بکن ، نمی کنی نکن اصلا من حوصله دهان به دهان گذاشتن با تو را ندارم  خداحافظ 
و بعد چهار تا پا داشت چهار تا پا هم قرض کرد و مثل باد شروع کرد به دویدن و رفت خروس در حالی که با صدای بلند قهقهه سرداده بود گفت :

به سلامت دوست عزیز ، این دفعه یادت باشد  دروغ هایت را حساب شده تر سر هم کنی  چون این دروغی راکه توگفتی حتی خروس یک روزه هم باور نمی کند  و بعد از دیوار پایین امد و دوباره مشغول گشت و گذار و تماشای اطراف شد 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد